سلام مجدد پس از سه ماه!
باورتون میشه که کل این سه ماه که سر کار بودیم امروز اولین روز آرامش هست؟ یه دوره طوفانی داشتیم از سر شلوغی و امروز که اولین روز بدون بدوبدو هست اومدم که یه کمی بنویسم.
کی بود گفت رئیس جوون خوشفکر خیلی خوبه؟ حرفم رو پس میگیرم.:) بیچاره شدیم به خدا!
خوب اولین خبر اینکه لاتاری برنده نشدیم! نمیدونم چرا اینقدر بهش دل بسته بودم. اما خدا میدونه که توی اون گودال عمیقی که گرفتار بودم، همین دستآویز حتی محال چقدر حالم رو بهتر میکرد. فعلا که تموم شد. من هم خدا رو شکر حال و احوالم بهتره.
بچهها هم خوبند این روزها شکر خدا. پسرچه شیرین و بانمک شده حسابی. الان حدودا 14 ماهشه اما هنوز هیچی حرف نمیزنه. بع بع میکنه حسابی! عین گوسفند!:) اما هیچ کلمهی معنی داری نمیگه. همون بع را با لحنها و کششهای گوناگون به مقاصد مختلف به کار میبره. اما خوب درکش از حرفهایی که بهش میزنیم بالاست، دستورات را اجرا میکنه، بایبای و دستدست میکنه. کلاغپر را جواب میده (بله من میگم کلاغ، اون میگه بع!) و با اشاره حسابی دستور میده و منظورش را میفهمونه اما حرف نمیزنه. فعلا که هنوز نگران نشدم! :) راه هم هنوز نمیره. البته اگر بلندش کنیم و تشویقش کنیم چند قدمی میره اما طبق تجربه من تا موقعی که از لحاظ فکری بچه به این نتیجه نرسه که راه رفتن براش به صرفهتر از چهاردست و پاست به راه رفتن نمیافته. فعلا هنوز فقط دوست داره که دستش را بگیریم و به مدت نامتناهی راه ببریمش!
روحیاتش صد و هشتاد درجه با پسرک متفاوته. به جای محافظهکاری و ترسویی اون، قلدر، شاد و نترسه. شیرینه، خوشاخلاقه اما اصلا صبور نیست. اگر مریض بشه همه را بیچاره مِیکنه. خیلی مهربونیش رو ابراز میکنه در مقابل خیلی انتظار داره که بهش ابراز کنی. فکر کنم بهترین تعریفش این میشه که پسرک درونگراست و پسرچه برونگرا. از لحاظ ظاهری، بسیار شبیه بابام شده، از ته دل امیدورام که اخلاقش به بابام نره! :) خوشخوراکه. به هیچ چیزی نه نمیگه و آسیابش همه چیزی خورد میکنه. خودش را توی دل همه جا میکنه. هنوز شیر میخوره و تصمیم نداره ترک کنه. وقتی که دارم آماده میشم که بهش شیر بدم به طرز بسیار خندهداری شیهه میکشه. بابتش داشتنش شکرگزارم. خدا بهم لطف کرد تا بتونم بعد از سختیهایی که سر پسرک کشیدم، یه کمی شیرینی مادر بودن را هم بچشم!
پسرک هم بدک نیست. داره تعطیلات تابستانه را میگذرونه و بسیار حوصلهاش سر رفته. همچنان واضحترین خصوصین شخصیتش لجبازیه. اما بعضی وقتها با مغز کوچیکش چنان تحلیلهایی از رفتار و سکنات ما تحویلمون میده که نمیتونم قهقهه نزنم. قراره از اول تیر بره کلاس ژیمناستیک (به قول خودش جیملاستیک!)
مربی پیشدبستانیاش معتقد بود که خیلی باهوشه و شاگرد اول کلاسش بوده. راستش من خیلی در این مورد مطمئن نیستم. شاید چون پسرک قبلا از نه ماهگی مهد رفته بود خیل از آموزشها براش تکراری بوده و در مقایسه با سایرین زود گرفته. نمیخوام بگم که باهوش نیست. اما از نظر من از اونهایی که ستاره و شاگرد اول باشند هم نیست. بسیار حساسه. همچنان نشانههای اضطراب داره که از نوزادی همراهش بود و همچنان برای من بزرگترین راز و علامت سوال هست که چرا این بچه از اول تولدش ترسیده پا به این دنیا گذاشت. چرا اینقدر تحریکپذیر بود و هست. هنوز صدای بلند، کمترین بو، کمترین مزهی عجیب و جدید براش آزاردهنده است. همچنان ترسو هست. گاهی اوقات نشونههای وسواس از خودش نشون میده. گاهی افکار وسواسی پیدا میکنه. از تجربههای جدید، مکانهای جدید میترسه. خیلی وقتها منفیکاری میکنه. اینرسیاش زیاده. یعنی شروع کردن کاری براش سخته، خاتمه دادنش هم سخته. حاضر نیست بره پارک، اما اگه رفت دیگه برگشتنش با کرامالکاتبینه. بیشتر از ده تا ماشین مشکی داره و باز هم اگر بخواد بخره مشکی میخره. از سر و کول خونه داره ماشین بالا میره و اون همچنان ماااااشین میخواد. خلاصه که بچهی سختیه. گاهی اوقات از تصور آیندهاش به عنوان یک نوجوان وحشت میکنم. فقط امیدوارم که خدا کمکم کنه که باهاش خوب بتونم کنار بیام.
خودم هم بد نیستم. امسال عید رزولوشن اصلی سال را تعیین کردم کاهش وزن. فعلا که طی این سه ماه هیچ موفقیتی نداشتم. فرمولهای قبلیم اصلا جواب نمیده. چون اصلا سالم غذا نمیخورم. وقت آشپزی اختصاصی برای خودم را ندارم. غذاهای فوری-فوتی با مدت زمان آماده سازی کمتر از یک ساعت معمولا سالم از کار در نمیآن. ضمن اینکه مجبورم مطابق ذائقهی پسرک و همسر هم بپزم و نتیجه این شده که دستم حسابی به روغن باز شده، برنج زیاد میپزم و سبزیجات و سالاد تقریبا از رژیم غذاییمون حذف شده. ضمن اینکه کمخوابی و کمبود انرژی در بسیاری موارد شدیدا تشویقم میکنه به پرخوری و خوردن شیرینی. وقتی هم که شیرینی میخورم و میبینم که عه چقدر انرژی گرفتم و خواب از سرم پرید، انگار تشویق میشم حسابی! ضمن اینکه برنامه ورزش منظم هم نمیتونم داشته باشم. هر وقت که شلوغی سر کار اجازه میده سعی میکنم که پیادهروی داشته باشم اما برای وضعیت الان من پیادهروی صرف جواب نمیده. باید ورزش سیستماتیک بکنم اما وقتش را ندارم. تازه تابستون هم در پیشه که گرماش مانع از فعالیته و بستینیش چاق کننده! فعلا چشم امیدم به اول مهر هست که به خودم قول دادم میرم باشگاه. تا چقدر موفق باشم خدا عالمه.
اما در مورد تغذیه فکر میکنم نمیتونم به دانستههای اجرا نکردنی خودم اکتفا کنم و باید کمک بگیرم. شاید رفتم یکی از این رژیم دوزاریها مثل کرمانی را گرفتم که یه راهنما و الگو برام باشه و خودم را مجبور کنم به رعایتش. هنوز مطمئن نیستم. اما چیزی که میدونم اینه که عادات غذاییام دوباره نیاز به پالایش اساسی داره. حددداقل باید 10 کیلو کم کنم. باید.
روابط با همسر هم همچنان در همان حالت قبله. خیلی دوست ندارم بهش فکر کنم. فعلا مثل یه خواهر برادر نسبتا صمیمی داریم در کنار هم زندگی میکنیم. بببینیم چی میشه. ترجیح میدم خیلی این رابطه را دستکاریاش نکنم فعلا.
فکر توی ذهنم زیاده. اگر وقت داشته باشم سعی میکنم مرتب بنویسم. تا چه پیش آید. :)
خوب امروز بیست وهفت اسفند نود و هفته و من یه کمی دیگه تلاش کنم میتونم بگم که یه ساله اینجا ننوشتم!
اون روز که نوشتم خیلی غمگین بودم. حق داشتم. خیلی زیاد. توی زمانهای زیادی از این سال هم خیلی غمگین بودم. حال و احوال و وقایعی که اتفاق افتاد در کنار افسردگی بعد از زایمان دست به دست هم دادند که حالم خیلی بد باشه. در زمانهای متوالی فکر خودکشی توی سرم تکرار میشد. شدیدا تکراری و آزاردهنده. دوبار به قدری تمایلش شدید بود که خودم رو هم ترسوند. الان برگشتم سر کار. از اون بطالت و گرفتاری توی خونه راحت شدم و حالم خیلی بهتره. فعلا بابت سر کار اومدن به قدری شکرگزار و شادم که اصلا نمیفهمم قبلا چرا اینقدر غر میزدم که از اینجا متنفرم. البته که مطمئنم شش ماه دیگه دوباره به شکر خوردن میافتم و از کارم متنفر میشم! :)
شرمندهام که از تولد پسرچه نازنینم اینجا چیزی ننوشتم. پسرچه شیرینه و عزیز. خدا حفظش کنه. بچه نسبتا آرومیه. باهوشتر از پسرک و سهلمزاجتر. خودش را با مشکل کمشیری من وفق داد و با هر مرارتی که بود سینه گرفت و شیر خودم رو خورد. اتفاقی که سر پسرک من بابت اتفاق نیفتادنش خون گریه کردم. البته با سر کار اومدنم خیلی مشکل ایجاد شده چون ایشون به هیچ عنوان علاقهای به شیشه شیر ندارند و الان فقط فاصله شب تا صبح که پیشش هستم شیر میخوره و خوب این خیلی کمه و من عذاب وجدان دارم. هنوز هم بلد نیست با لیوان شیر بخوره و شیر خودم هم که اصلا اینقدر کمه که دوشیده نمیشه. در ضمن حضرت آقا از وقتی که دندون درآورده چنان گازهایی میگیره که جیغ من رو در میاره!
اما در کل نوزاد سادهتری بود از پسرک. روز اولی که آوردیمش خونه گذاشتمش روی تخت و کنارش خوابیدم و دو ساعت بعد با صدای دلنشین بارون و با تعجب تمام از خواب بیدار شدم که عه این هنوز خوابه! از بسکه پسرک نوزاد نیم ساعت به نیم ساعت بیدار بود و شیر میخواست و در فاصلهای هم که شیر نمیخواست من داشتم با رنج و مرارت شیر میدوشیدم. حیف که من خودم خیلی خوب نبودم که از وجودش لذت ببرم. یکی از دلایل شدید ناراحتی ام اون ماههای اول این بود که شدیدا عذاب وجدان داشتم بابت به دنیا آوردن پسرچه. میگفتم با این اوضاع مملکت اشتباه کردم. اما الان با خودم فکر میکنم اگه پسرچه به دنیا نیومده بود، یه چیزی توی وجودم کم بود. یعنی مادریام کامل نشده بود. وجود پسرچه به من فرصت داد که چیزهایی که زمان پسرک، یا به خاطر شرایطی که براش پیش اومد، یا به خاطر بیتجربگی خودم، یا به خاطر اخلاقیات خاص پسرک فرصت تجربه کردنش رو پیدا نکردم، این بار تجربه کنم و خوب واقعا بابتش شکرگزارم .
سال سختی رو گذروندم (البته فکر کنم همه گذروندند توی این مملکت) متاسفانه چشمانداز مثبتی هم پیش رومون نیست. امیدوارم اوضاع درست بشه. درست که نمیشه اما امیدوارم قابل تحمل بشه.
راستی لاتاری ثبت نام کردم! خیلی احمقانه امیدوارم که ببرم. حالا اگه ببرم آیا ترامپ میذاره بریم؟ آیا حالا که ارزش پولمون از پهن کمتر شده میشه ثابت کنم که قدرت یک سال زندگی در امریکا را دارم. اصلا میتونم برم اونجا؟ با دو تا بچه کوچیک؟ اصلا نمیدونم اما باز هم امیدوارم ببرم. داشتن یه امید اینجوری هر چند احمقانه و نشدنی این روزها خیلی لازمه!
زندگیمون خیلی تغییر کرده. حالا دیگه اومدیم مرکز استان زندگی میکنیم. مامان اینها هم همینجا نزدیکمون خونه خریدند. چیزی که سالیان سال دوست داشتم انجام بشه و خوب الان خیلی مطمئن نیستم که بهتر شده یا نه! چون از محل کارم که دورتر شدم و خوب شرایط سختتر از اون موقع است که با مامان اینها یک طبقه فاصله داشتیم.
مامانم بالاخره قبول کرد که بازنشسته بشه و الان پسرچه رو نگه میداره. خیلی شرمندهاش هستم و میدونم که ته دلش راضی به این کار نبود. حالا که بعد از روزهای سخت افسردگی برگشتم سر کار و میبینم چقدر توی روحیهام تأثیر مثبت داشته و از فکر و خیال دریوری کردن جلوگیری میکنه، بیشتر عذاب وجدان دارم بابت مامانم. امیدوارم زودتر شرایط یه جوری بشه که بتونم پسرچه رو بذارم مهد تا مامانم حداقل ساعاتی در روز رو آرامش داشته باشه.
اوضاع با همسر خیلی نوسان داره. خیلی دلم میخواد بتونم رابطه را باهاش ترمیم کنم و ببخشمش اما خیلی سخته. میدونم که ارتباط مثبت ما با هم چقققدر در روحیه و آینده پسرک تأثیر داره. اما خوب خیلی سخته. شاید امسال بزرگترین آرزو و دعام بعد از سلامتی برای همهمون این باشه که بتونم رابطهام را با همسرم ترمیم کنم.
پدر و مادر همسر هم روزهای سختی را میگذرونند. پدرش علاوه بر مشکل کمر که داشت دچار فراموشی (آایمر؟) شده. راستش مطمئن نیستم آایمر باشه. البته یه سابقه فامیلی قوی دارند اما من بیشتر فکر میکنم که مشکل پدر همسر، افسردگی و فراموشی ناشی از اون هست. مشکل کمر و ایراد جدی در راه رفتن ایشون منجر شد به اینکه امکان فعالیت ازش گرفته بشه و خونهنشینی حسابی افسردهاش کرده. ضمن اینکه به طور متناوب کهی مزمن سراغش میاد که هیچ دلیلی براش پیدا نکردن و خلاصه حسابی کلافه و افسرده است. مادرشوهر هم که در حالت عادی حوصلهی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداره این موضوع هم کلافهاش کرده و خلاصه که روزهای خوبی ندارند. امیدوارم هر چه زودتر آرامش و سلامتی سراغشون بیاد.
دلم میخواد خاطرهی تولد پسرچه رو بنویسم. یه کمی هم نوشتم اما باید یه موقعی باشه که خلوت باشم و ذهنم پراکنده نشه. این روزها سر کار خیلی شلوغیم که البته برای من یه جور تراپیه. اما فرصت هیچ کاری به آدم دست نمیده. حالا که دارم مینویسم امروز هییییچ کس نیومده سر کار به جز من. مصداق کامل حسنی که جمعهها میرفت مکتب! منم از خلوتی استفاده کردم و حالا دارم مینویسم.
راستی سر کار رئیسمون هم عوض شده و به جای اون رئیس مقرراتی سختگیر قبلی که اجبارا بازنشست شد، یه رئیس جوان و خوشفکر داریم الان که فکر کنم حضور اون هم باعث شده یه کمی محیط دوستداشتنیتر بشه. فکر کن زوری میگفت نمیخواد دیگه امروز و فردا بیایید سرکار اما من که هم به مرخصیهام احتیاج دارم و هم اینکه اگه بمونم تو خونه دوباره اخلاقم خراب میشه چش سفیدی کردم اومدم!
امیدوارم دوباره زود بیام بنویسم. این مدت چند تا کامنت گرفتم از کسانی که منتظر بودن دوباره بنویسم. جدی خیلی خوشحال شدم که کسی اینجا رو میخونه. ماچ به لپتون خلاصه.
اینها رو ۲۸ اسفند نوشتم:
امروز 28 اسفنده و من در طول این ده سالی که دارم اینجا کار می کنم اولین باریه که دارم 28 اسفند میام سر کار! از اونجایی که تصمیم گرفته بودم که از 15 اسفند دیگه نیام از همون لحاظ تا امروز اومدم! البته یه کمی برنامه های مرخصی به هم پیچید و پسرک هم هفته پیش تا حالا مریض شده و من هفته پیش یه روز نیومدم و به جاش امروز اومدم که حساب کتاب مرخصی ها درست بشه.
پسرکم اسهال و استفراغ گرفته از سه شنبه هفته قبل. البته هی بگیر نگیر داره و یه روز خوبه یه روز بد. اما روزهایی که بده نه اشتها داره و عصرها هم دلش خیلی درد می گیره. می خوابه و ناله می کنه و گریه. خیلی مظلوم و جگرسوز. الهی بمیرم براش. خدا هیییییییچ بچه ای رو مریض نکنه. الهی آمین. انشالله که بچه ام زودتر خوب بشه. من هم که وقتی پسرک مریضه اصلا دلم می خواد دنیا وایسه و هیچ کاری نمی تونم بکنم. همین طور می شینم عزا می گیرم برای خودم.
یه خونه زندگی دارم که مسلمان نشنود کافر نبیند. کثیف و به هم ریخته. چون فکر می کردم که از 15 اسفند نمیام سرکار همه کار رو موکول کرده بودم به این آخر کار. بعد هم اومدم سر کار هم پسرک مریض شده و هم من واقعا این بار هییییچ کاری از دستم بر نمیاد. سر پسرک خیلی زرنگ تر و راحت تر بودم اما این بار با اینکه افزایش وزنم کمتر بوده و اصلا به اندازه اون دفعه ورم نکردم اما کاملا هیچ کاری از دستم برنمیاد. خیلی از روزها هم طرف شب انقباض های شدیدی دارم که واقعا می ترسوندم. اصلا نمی تونم هیچ کاری بکنم. سر پسرک توی ماه نه که دکترم گفتم پیاده روی برو راحت یک ساعت و نیم پیاده روی می رفتم ولی الان تا دو قدم میرم هم انقباض می گیرم و هم سرگیجه و فشارم میفته باید بشینم. خلاصه که کاملا یوزلس شدم و اصلا نمی تونم خونه ترکیده و افتضاحم رو نظافت کنم. الان هم که دیگه کارگر گیر نمیاد و راستش انقدر خونم کثثثثثثیفه که روم نمی شه حتی کارگر بیاد نظافتش کنه! حسابی عنان همه چی از دستم در رفته و می ترسم تو همین هیری ویری هم بزام! خدا خودش رحم کنه بهم.
خیلی دلهره دارم واسه همه چی. واسه پسرکم که چطوری واکنش نشون می ده. واسه پسرچه ای که می خواد بیاد. واسه اوضاع مملکت. واسه اوضاع خشکسالی. واسه همه چی.
سرکار هم که همه چیز به هم ریخته است. علیرغم اینکه بیشتر از یک ماهه که جایگزینم اومده و بهش همه چیز رو آموزش دادم اما هنوز به شدت داره گیج میزنه ضمن اینکه بعد از عید یکی دو تا برنامه خیلی عمده هست که من علیرغم اینکه باید خوشحال باشم که تو مرخصی هستم و درگیرش نیستم اما یه حس احمقانه دارم که دلم می خواست بودم! و اینکه برای همکارهام هم عذاب وجدان دارم که دست تنها می مونن. عین حماقته مگه نه اون هم بعد از اون همه نقی که سر کارم زدم اینجا! تازه خانم جانشین داره به انواع و اقسام مختلف آلارم میده که اینجا موندنی نیست و من تگرانم که مرخصی من هم تحت الشعاع قرار بگیره. ضمن اینکه رئیسمون هم به دلیل مصوبه مجلس واسه پاداش بازنشستگی به صورت ناگهانی درخواست بازنشستگی کرد و از اول عید هم رئیس جدید میاد و تازه ساختار محل کارمون هم داره عوض می شه وخلاصه که الان از نظر تثبیت آینده بدترین زمانه واسه مرخصی رفتن! بگذریم که من واقعا نمی دونم که میخوام بیام سرکار یا نه. اگه منطقی و عقلانی و از نظر منافع بخوای حساب کنی باید برگردم سر کار اما وقتی به شرایط بعد از مرخصی فکر میکنم اصلا دلم نمیخواد برگردم.
اینها رو امروز مینویسم که ۲۲ فروردینه:
۲۸ اسفند وقت نشد نوشتههام رو پست کنم. عید اومد و طی شد. پسرچه هنوز توی دلمه. ۱۰ روز دیگه قراره بیاد. مثل اون دفعه سر پسرک دلم نمیخواد دنیا بیاد. اما به دلایل متفاوت. سر پسرک از تغییراتی که قرار بود اتفاق بیفته میترسیدم. توی برههی مشابه الان دلم میخواست همه چیز مثل قبل بمونه و تغییر نکنه. اما الان از روی پسرچه شرمندهام که به این دنیا آوردمش. خدا شاهده که خیلی شرمندهام. پیش خودم فکر میکنم این بچه شاید مقدرش بوده که به این دنیا بیاد چون اگر دو ماه از زمانی که ما برای به دنیا آوردنش اقدام کردیم گذشته بود و من تجربه اون موقع رو داشتم از دنیا و زندگی دیگه به هییییییچ عنوان برای بچه دوم اقدام نمیکردم. راستش الان به این نتیجه رسیدم که دلیل تصمیمم برای بچهدار شدن (هم اولی و به خصوص دومی) فقط از روی غریزه بوده نه عقل. همون قضاوتی که آدم در مورد آدمهای بیسوادی که هی تق و تق بچه میارن میکنه در مورد ما هم صادقه به خدا. وقتی هییییییچ چشمانداز امیدوار کنندهای پیش چشم آدم نیست که حتی از آینده خودت هم مطمین نیستی چرا یه انسان بیپناه دیگه رو به این دنیا میاری که همه چشم امیدش به تو هست. توی خاک بر سری که اگر عرضه داشتی یه فکری به حال خودت میکردی.
خیلی این تغییر حال و احوالی که طی این یک سال داشتم برام عجیبه. انگار اندازه ده سال پیر شدم. نمیگم بزرگ. پیر شدم واقعا. الان اگر بهم میگفتن که میتونی به عقب برگردی و فقط یه چیز رو توی زندگیت تغییر بدی برمیگشتم جلوی خودم رو میگرفتم که دوباره این حماقتی که به اسم ازدواچ کردم رو تکرار نکنم.
خیلی خسته و غمگینم. فکر کنم قبلا همینجا گفتم که سهم من از زندگی این نیست. یعنی انصاف خدا (اگر هست و انصاف داره) نباید این باشه که من توی نیمه زندگیم (در خوشبینانهترین حالت) اینجایی وایساده باشم که الان وایسادم. دلم میخواد به خودم تلقین کنم که روزهای بهتری توی راهه. به اینکه میتونم زندگیم رو عوض کنم. به اینکه میشه من هم طعم عشق و خوشبختی رو بچشم. یه جایی زندگی کنم که کمتر استرس تحمل کنم و از فردای خودم و به خصوص بچههام مطین باشم. به خدا اگر فکر کردن به بچهها نبود یه لحظه هم تعلل نمیکردم و خودم رو از بین میبردم. اما فکر اینکه اونها بعد از من چه میکنن چیزیه که جلوم رو میگیره. احساس موجود در تله افتادهای رو دارم که دست و پاش حسابی بسته است. نه راه پس داره و نه راه پیش. از هر طرف که نگاه میکنه جز وحشت و ناامیدی چیزی نمیبینه.
خسته و غمگینم. خیلی
خوب من سعی کردم زود بیام!
امروز به طرز عجیبی آروم هست سر کار و گفتم از فرصت استفاده کنم. راستش باورم نمیشد کسی دیگه اینجا رو بخونه و اگر هم مینوشتم بیشتر به هوای ثبت خاطرات بود اما وقتی میبینم کسانی هستند که میخونند و نظر هم میگذارند راستش خیل ذوق میکنم! :)
این هفته هم با یک دغدغه جدید گذشت. از جمعه سرگیجه داشتم و یه سری انقباض. راستش من این انقباضها رو سر پسرک هم داشتم البته بسامدش یادم نیست مثلا چند تا در روز بود اما اون موقع فکر میکردم این احساسی که دل آدم رو از حال میبره جزء تکنونهای بچه است و این قلمبگی که پیش میاد هم خود بچه است که میره یه گوشه قلمبه میشه اما موقع زایمانم که از دو روز قبلش انقباضهای بی درد شدید داشتم که شکمم مثل توپ بسکتبال میشد و بعدش هم کیسه آبم پاره شد فهمیدم که اینا انقباض بوده! خلاصه که شنبه به خاطر مریضی پسرک که سرما خورده بود و گوشدرد و قرمزی چشم و سرفه و اینها داشت موندم خونه و یکشنبه هم از ترس این انقباضها. حالا هم کمتر شده اما به میزان کمتر هنوز انقباض دارم. امیدوارم طبیعی باشه.
به لطف خدا اگر خودم رو چشم نکنم یه کمی اوضاع احوال روحیام بهتره و از اونجایی که پسرک هم آیینه تمام نمای روح خودمه اون هم آرومتره خدا رو شکر. هر چند که مربی مهد هنوز هم از دستش شاکیه. این موضوع ناسازگاریش خیلی نگرانم میکنه. امیدوارم وجود یه برادر کمک کنه تا یه کمی از این حالات تمامیتخواهی و تکرویاش کم بشه و بتونه با بچهها بیشتر کنار بیاد و علیالخصوص دست از کتک زدن برداره. خیلی خیلی بابت این عادتش شرمندهام و واقعا نمیدونم چکار کنم. توی خونه اصلا اصلا اهل کتک زدن نیستیم. خود من شاید تا الان دو تا نشگون ازش گرفته باشم و یه دفعه هم روی دستش زده باشم که به مدتها قبل برمیگرده. همسرجان هم درسته که بازیهای خشن انجام میده باهاش و داد هم زیاد سرش میزنه اما اهل کتک زدن نیست. اما اون یه کتکزن حرفهای شده متأسفانه و بچهها را نشگون میگیره، خنج میزنه و هول میده! واقعا خیلی شرمندهام از این بابت و نمیدونم چکار کنم. راستش فرصتهایی هم که با حضور خود من با بچهها همبازی باشه هم خیلی محدوده و من بیشتر گزارشات مهد رو دارم و خوب توی سالی یکی دوبار هم که خانواده همسر دور هم جمع میشن هم این موارد دیده شده و بچههای جاریهام رو زده! :( امیدوارم ورود بچه دوم و داشتن یه همبازی بهش مدارا کردن و گذشت داشتن رو یاد بده چون بخش عمده درگیریش با بچهها به این برمیگرده که میخواهد همه چیز طبق میل و سلیقه خودش پیش بره و کوچکترین مخالفتی را طاقت نمییاره.
ارتباطم با همسرجان هم خیلی معمولی پیش میره. راستش حرف زیادی نداریم که با هم بزنیم. اگه حوصله داشته باشم، یه کمی از ماجراهای سرکار براش بگم و اون هم از دانشگاه و کارش. بقیه وقت توی خونه هم اون تلویزیون میبینه و من با پسرک بازی میکنم. یا سرمون توی موبایلهامونه! راستش اینقدر دلخوریهام ازش زیاد و تکراری شده که رنگ و روی دلخوریها هم رفته!
همسرجان من هنوز از نقش پسر خانواده بودن نشده. هنوز هم بیشترین مسئولیتی که روی دوشش میبینه پسر خوب مامان بودنه. هنوز هرررر روز حداقل یک بار به مامانش زنگ میزنه و مثل یه دختر سنگ صبور درد و دلهای مادرشه. همش نسبت بهشون عذاب وجدان داره و کافیه مادرش لب تر کنه که فلان چیز را احتیاج داره و اون از محال ترین راه ممکن سعی کنه که براش فراهم کنه. همش هم میگه که من از لحاظ خدایی وظیفه دارم و این به گردن منه. اما در مورد همسر و بچه کوچکترین قدمی که برداره از نظرش لطفه. البته این رو خانواده هم بهش القا میکنند. یعنی بارها شده که مادرش جلوی خود من کوچکترین هزینهای که برای من و پسرک شده رو خیلی عجیب و گرون دونسته اما اگر همسرجان لاکچریترین چیز رو برای خودش خریده باشه مامانش میگه که بله گرونیه دیگه! البته من خیلی آدم ولخرجی نیستم خداییش. به صورت ناخودآگاه هم اگر بخوام هزینهای برای لباس و بکنم خودم برای خودم خرج میکنم معمولا. اصلا اینکه من اینقدر رنج سر کار رفتن رو تحمل میکنم به خاطر اینه که نخوام زیر بار اینجور منتها برم و دستم توی جیب خودم باشه. اما خوب میخوام از جنبه فرهنگیاش بگم. مثلا بارها شده که همسرجان از اینکه برادرهاش همسرهاشون رو میبرن تفریح یا مسافرت تعجبزده میشه! یعنی تصورش اینه که اونها همش کنج خونه نشستند و اگر ایشون لطف میکنند و هفتهای یک بار ما رو بابت خرید به فروشگاههای زنجیرهای میبرن لطف بسیار بزرگی در حقمون کردند! به خدا قسم! البته برادرها هم به خاطر اینکه اخلاق مادرشون را میشناسند شرایط را اینجوری وانمود میکنند که کلا زن و بچه رو بیرون نمیبرند و زن بچه بهتره که کنج خونه بپوسه! :)
فعلا هم که همسرجان چون یکی دو باری بابت افراطهاش گیر دادم بهش ما را از اطلاعرسانی اخبار هر روزهی مادرشوهر جان بینصیب نموده و هیچ خبری بهم نمیده ازشون من هم هیچی نمیپرسم. والله به خدا. یادمه سر پسرک که باردار بودم مادرشوهر جان گیر داده بود همسرجان رو هم آنتریکت کرده بود که چرا مادربزرگت زنگ نمیزنه حالت رو بپرسه. شاید بالای بیست بار این جمله رو گفت و من هی یابو آب میدادم! آخه من خودم کی زنگ میزنم حال مادربزرگم رو بپرسم! از ما از این مدل ارتباطات نداریم با هم. انقدر گفتن و گفتن تا نمیدونم از کجا به گوش مادربزرگم رسید و دیدم یه روز زنگ زد حالم رو پرسید! :))) حالا مادرشوهر گرامی از شب یلدا تا حالا خبری از من نداره یه زنگ هم نزده حالم رو بپرسه. من هم زنگ نزدم! منتظرم ببینم همسرجان کی از رو میره تا این موضوع را بر فرق سرش بکوبم! این هم از عوارض بارداری که این مزخرفات برای آدم مهم میشه.
سر کار یک نفر قرار شده بیاد کارهام رو تحویل بگیره. اینقدر که من از کارم متنفر بودم حالا که دارم یواش یواش بند و بساطم رو جمع میکنم که شاید برای یک سال سر کار نباشم و وقتی هم که برگردم معلوم نیست شرایط چه جوری باشه و اینجا باشم یا جای دیگه یا شاید اصلا برنگردم سرکار، غصهام گرفته! البته که این غصهها کاذبه.
به نظرتون اوضاع مملکت چه جوری پیش میره؟ آیا این احساس رو به قهقرا بودن کاذبه و بدخواهان بهمون تلقین کردند یا واقعا داریم به قهقرا میریم؟ یعنی اوضاع بهتر میشه؟ یعنی از خشکسالی بدبخت نمیشیم؟ یعنی مثل کشورهای افریقایی دست به دهن نمیشیم؟ یعنی اینجا جای زندگیه؟ آینده بچههامون چی میشه؟ امیدی هست؟
خوب قرار بود دیگه بیام منظم بنویسم اما متأسفانه باز هم دچار طوفان کاری شدم و نشد.
مرداد خیلی سختی گذشت! اولش که خودم رفتم مسافرت جاتون خالی. رفتیم مشهد. خوب بود اما به اندازه اون مسافرت پارسال کیف نداد. یعنی خستگیام در نرفت نمیدونم چرا. یک روزش خیلی خیلی خسته شدیم به خاطر اینکه از هتل رفته بودیم بیرون و وقتی برگشتیم دیدیم هتل بالاسر هتلمون که نیمهساز بود و بسیار عظیم آتیش گرفته و در نتیجه هتل ما رو تخلیه کردند. نتیجه این شد که موندیم توی خیابون و بعد تصمیم گرفتیم بریم یه جایی بگردیم و خلاصه تا عصر که برگشتیم هتل خیلی خسته شدیم. بقیهاش هم خوب بالاخره سر و کله زدن با پسرک انرژی میبره هر چند که امسال خیلی خیلی بهتر از پارسال بود و خیلی بیشتر زبون آدمیزاد حالیش میشد. قشنگ گذاشت نماز جماعت بخونم و خودش هم وایساد توی صف و خیلی بامزه نماز خوند. تازه خودمون هم با کسب تجربه از پارسال کالسکه برده بودیم و خیلی خوب بود. غذا هم نسبتا میخورد. فقط هم کباب. :)) هر روز نهار و شام چلو کباب. تازه سر میز صبحانه هم شاکی بود که چرا پلو ندارن! خوب بود خدا رو شکر اما خستگی ام در نرفت.
بعد از برگشت از مسافرت هم زود رفتم سر کار که جناب رئیس شاکی نشن. به فاصله دو سه روز هم عقد دخترخالهام بود که وسط هفته بود و خیییللی انرژی ازم گرفت. نمیدونم چرا اینقدر سخت و ثقیله عقد و عروسی رفتن برای من.
هفته بعدش هم مامان اینا برای یک هفته کامل رفتن مسافرت و خوب حسابی خودم درگیر شدم دیگه. در حالت عادی مامانم صبحها پسرک رو میبره و ظهرها بابام میارتش. من اگه بخوام صبحها ببرمش مهد از سرویس اداره جا میمونم. برگشتم هم توی تابستون ساعت 3 بود در حالی که پسرک ماکسیمم ماکسیمم تا 1 میمونه مهد. دلم نمیخواست خیلی اذیت بشه ضمن اینکه یه جورایی برای خودم چالش بود که ببرم و بیارمش. از 5 روز 4 روزش رو ماشین بردم سر کار. صبح بردشم و ظهر ساعت 12:30 مرخصی ساعتی گرفتم برش گردوندم. بله. میتونم بگم رانندگیام دیگه به حد قابل قبولی رسیده و جرئت میکنم تنها و توی این جاده منتهی به محل کار پشتکوهی ما پشت فرمون بشینم. خدا رو صد هزار بار شکر که به یکی از آرزوهام که همانا رانندگی کردن بود رسیدم! توی این یک هفته خیلی با رئیس داستان داشتیم. دوباره به صورت یهویی (به خاطر اون 4 تا 1.5 ساعت مرخصی ساعتی که گرفتم) به این نتیجه رسیده بود که من کار نمیکنم و هی یا به همکارها پیغام میداد که بهم اعلام کنن و یا خودش میگفت. خلاصه که پدرم در اومد تا اون یک هفته گذشت و تبعاتش تا همین حالاها هم ادامه داره. بعدش هم که هر کدوم از همکارها یه هفته رفتند مرخصی و چون هرکی میره مرخصی من باید کارهاشون رو بکنم و جاشون باشم یه روزهایی جای سه نفر کار کردم خلاصه.
اما اول تابستون رئیس یک ماهی رفت سفر پیش بچههاش و خوب خیلی خوب بود. نه اینکه کار نکنیم ها. خدا شاهده وقتی نیستش چون هی به آدم استرس نمیده همه کارها خیلی بهتر و روتینتر پیش میره.
برادرم تاریخ عروسش را برای 23 آذر فیکس کرده و خوب به آذر شلوغ و دیوانهی هر سال این ماجرا هم اضافه شده.
و مهمترین ماجرای این روزها هم اینه که برای بچهی دوم اقدام کردیم و نتیجهی آزمایش مثبت شده به فضل خدا. تصمیم سختی بود که گرفتم و متأسفانه تأیید خانوادهام را هم ندارم. مامان و بابا یه جوری رفتار میکنن انگار کار زشتی کردم و خیلی احمقم. دلم خیلی زیاد از دستشون و به خصوص مامانم شکسته. از دست خودم خیلی ناراحت و عصبانیام که زمان تولد پسرک به ندای همیشگیشون که هی گفتند تو نمیتونی و باید بیایی نزدیک ما و ما برات نگه میداریم گوش دادم و زار و زندگی رو کشیدم اومدم نزدیکشون و حالا همین شده چماقی که به خاطر اون تک تک خصوصیتری تصمیمات زندگیام را قضاوت کنن. مامان علنا بهم گفت که تو خیلی پرتوقع شدی. البته ماجرا یه چیز دیگه بود اما من مامانم رو میشناسم که جملهای که میگه از فکرهای روزهای اخیرش سرچشمه میگیره و وقتی دو سه روز بعد از اینکه من خبر مثبت شدن بیبی چک را بهش گفتم و ریاکشن اون "یا ابالفضل توی این اوضاع همین یکی رو کم داشتیم!" بود بهم میگه اخیرا خیلی پرتوقع شدی حتما منظورش به همون ماجرا بوده. خلاصه اینکه مامانم احتمالا معتقده من نباید الان انتظار هیچ همراهی داشته باشم و الان باید همه توجهات به برادرم و همسرش جلب باشه. متأسفانه همین رفتارهای مامان و خواهرم توی توجه افراطی به عروسمون (که اون هم خودش از نوع خود شیرینعسل کن هستش!) یه کمی من رو روی عروسمون حساس کرده. واقعا مهمترین نقش رو توی ایجاد صمیمیت بین یه عضو جدید خانواده با دیگران بزرگترها ایفا میکنن. من واقعا احساس میکنم که از توی خانواده طرد شدم و جایگاهی که به عنوان دختر بزرگتر خانواده و همراه و مورد م مامانم داشتم از دست دادم. مامانم تا حالا چند تا تیکهی ناجور بهم گفته که بدجوری بهم برخورده خلاصه.
حالا از این دلخوریها بگذریم. فعلا مهمترین موضوع اینه که احتمالا یه نینی جدید توی دلم لونه کرده دوباره. تا دو هفته دیگه که دکتر بهم نوبت داده برای شنیدن صدای قلبش، هنوز آفیشیال نیست خلاصه. اگر خدا بخواد و به حول و قوهی الهی صدای قلبش رو بشنویم دیگه رسمی میشه.
حالم بدک نیست اما طول 10 روز گذشته رو با ویروسی درگیر بودم که علائم گوارشی داشت و معدهدرد و گلاب به روتون اسهال و بیاشتهایی. بعد شکمم هم همش درد میکنه که خانم دکتری که پیشش رفتم گفت که توی حاملگی دوم این درگیریهای شکمی خیلی بیشتره و احتمالا تا آخر کار دلدرد رو خواهی داشت. دو سه روزی هم هست که ضعف دارم که یادمه سر پسرک هم دقیقا همین جور بودم. همش انگار یه نخ رو از توی پاهام میکشن بیرون که تموم جونم باهاش میره بیرون. عنقریبه که دیگه نتونم دو قدم راه برم بسکه پاهام ضعف میره.
امید به خدا. انشالله که اگر لایق بودیم و خدا یه نینی دیگه بهمون بخشید، سالم و سلامت باشه. جز این و حفظ سلامت پسرک عزیزتر از جونم ازش هیچی نمیخوام.
فعلا برم. سعی میکنم زود به زود بیام.
خوب بعد از پروژهی پوشک تعطیلات عید بود. امسال به خودم قول داده بودم که از تعطیلات خیلی استفاده ببرم. کلی برنامه ریختم که خدا رو شکر به همش رسیدم. کلی با پسرک کیف کردیم. کلی رفتیم گشتیم و خیلی خوب بود. مسافرت نرفتیم اصلا و حتی شهر مادر همسرجان هم نرفتیم چون نمیدونم گفتم یا نه که خونهاشون یه حادثهای براش پیش اومده بود و فعلا ساکن شهر میانی بودن توی خونهای که برادر همسرجان خریده. خلاصه که توی همون شهر خودمون و شهر میانی کلی خوش گذروندیم. فقط بدیش این بود که شروع کار بعد از این خوشگذرونی خییییلللللی سخت بود!
من برام خیلی مهمه که خاطرات پررنگ از بچگی پسرک براش بسازم. خودم از دوران کودکی وقتی که همسن پسرک بودم خاطرات پررنگی دارم. دلم میخواد روتینهای دلچسبی براش بسازم که توی ذهنش بمونه. حالا ذهن اون رو نمیدونم اما توی ذهن خودم خاطرات خیلی خوبی مونده! مثلا یه روز با هم رفتیم پارک و رفتیم بستی اسکوپی خریدیم. بعد یه بارون بهاری ملویی هم میاومد و خیلی خیلی هوا متبوع و قشنگ بود. بعدش پسرک همبرگر خواست و براش خریدم. دو دفعه هم سوار اتوبوس شدیم با هم که اون هم آرزوی بزرگش بود! دفعهی اول اینقدر یک بند توی اتوبوس حرف زد و سوال پرسید که همهی کسایی که اطرافمون نشسته بودند هم کلافه شده بودند و هم خندهشون گرفته بود. کلی هم پارک پردمش که دیگه آخرهای کار خودش از پارک خسته شده بود! با هم نون و شیرینی پختیم و علاوه بر اینکه اعصاب من رو له کرد خودش کلی کیف کرد!
کلا دارم سعی میکنم خودم با پسرک وقتهای با کیفیت بگذرونم (البته بگذریم از ماه رمضون که متأسفانه خیلی بیحوصله بودم و کلی از خط قرمزهای تربیتی که تعیین کرده بودم رو زدم شکستم و خیلی بابتش عذاب وجدان دارم) چون از همسرجان نمیتونم همچین انتظاری داشته باشم. عقب بودن طرز تفکر اون نسبت به بچهداری از حد یه نسل و دو نسل گذشته و واقعا خیلی عقب مونده فکر میکنه. معتقده نباید به بچه هیچ محبتی کرد چون بچه لوس میشه و میخواد روش بابا و مامان خودش که هنرشون فقط بچه درست کردن و بعد هم تا 18 سالگی به زور کتک و داد و بیداد بزرگ کردنش و بعد یه تیپایی زدن و بیرون کردن از خونه بوده را پیاده کرد! به خدا که هر پنج تا پسر همین جوری بزرگ شدن و بعد همهی کارشون به عهده خودشون و خانواده زنشون بوده! اینقدر این روزها خسته و ناامید از اصلاح ارتباطمون هستم که خدا میدونه. خلاصه اینکه باید خودم هم مسئولیت وظایف خودم رو به عهده بگیرم و در عین حال آسیبهایی که رفتارهای اون به پسرک میزنه رو هم جبران کنم و این بار سنگینیه برای من که بخش عمدهای از وقتم رو شغلم پر کرده.
فقط این وسط هر کی به برنامهریزیهام به پیدا کردن بچهی دوم بخنده خیلی خیلی حق داره!
سلام
نمیدونم این دفعهی آخر که نوشتم چرا اینقدر ساعتش سنگین بود که دیگه نشد بنویسم. چقدر شد؟ 6 ماه؟! چرا آخه؟
خوب یه قسمتش مال سختیهای ماههای آخر سال بود. اینجایی که هستم ماههای آخر سال سرم خیییلی شلوغ میشه. یه جوری که واقعا وقت سر خاروندن ندارم. واقعا به نسبت کار قبلی حجم کارم وحشتناک بیشتر شده و حتما پولم بسیار حلالتر!
خیلی اتفاقات این مدت افتاده که ارزش نوشتن و ثبت کردن داشته باشه. اولینش و مهمترینش برای من از پوشک گرفتن پسرک بود. من مدتها بود که حس میکردم پسرکم آمادگی کنارگذاشتن پوشک را داره اما به دلیل استرس و تنبلی خودم کار رو به تعویق میانداختم. مامانم هی بهم میگفت صبر کن من بازنشسته میشم و از اول فروردین از پوشک میگیریمش. من هم دلم رو به این موضوع خوش کرده بودم و پسرک در سه سال و سه ماهگی همچنان با پوشک تردد میکرد. اما مامان یه دفعه زد زیر همه چی و در حالی که نامه بازنشستگیاش هم زده شده بود گفت که نمیخواد بازنشسته بشه و تصمیم داره به کارش ادامه بده. چراییاش هم به خیلی عوامل بستگی داشت. اولا که رئیسشون عوض شد و رئیس سابق که با هم رابطهی خیلی خوبی داشتند برگشت و از مامان خواست که بمونه. دومیش که به نظر من دلیل اصلی بود این بود که مثل تمام این 30 و اندی سال زندگی مشترکشون مامان با دیدگاه اشتباهش (از نظر من) اجازه داد که شرایط مادربزرگ پدری براشون شرایط زندگی رو تعیین کنه. چون نمیخواست که با بازنشستگیاش امکان نقل مکان به شهر محل ست مادربزرگ فراهم بشه که بارش روی دوش ما سنگینتر. اما من فکر میکنم این ماجرایی که مامان تمام این 30 و چند سال داره ازش فرار میکنه آخرش یه موقعی مثل یه بهمن بر سرش خراب میشه و مامان ناگزیر از پذیرش این موضوعه. اما هیچ وقت این رو بهش مستقیم نگفتم. خلاصه اینکه اواخر بهمن مامان اعلام کرد که نمیخواد بازنشسته بشه و من فقط به یه چیز فکر میکردم: پوشک پسرک! شاید از دید دیگران و شاید از دید چند سال دیگه خودم این خیلی مسخره بیاد اما حقیقت محضه که یه مادر همه چیز زندگیاش با حال و هوای بچهاش تعیین میشه. نمی دونم بین همهی بحرانها چرا این ماجرای پوشک برای من اینقدر بزرگ شده بود! واقعا خیلی از کل پروسه میترسیدم. البته دکتر هلاکویی با اون تکلمههاش که همه جا دیده میشه در مورد بحران از پوشک گرفتن و تأثیر شگرفی که بر شخصیت بچه داره و آسیبهای وحشتناکی که ممکنه به بچه بزنه در این دلهره بیتقصیر نبود!
حدود 12 روز مرخصی داشتم که تصمیم گرفتم خودم مرخصی بگیرم و براش اقدام کنم. فکر کنم هفته اول اسفند براش اقدام کردم. رئیس اجازه یک هفته مرخصی داد که البته طبق معمول زد زیرش و من دو روز وسط کار رفتم سر کار. خداییش خیلی خیلی خوب پیش رفتیم. در مورد کار شماره یک که حداکثر سه یا چهار بار شکست داشتیم. خدا رو شکر خیلی خوب کنترل پیدا کرد. اما در مورد کار شماره دو حدود ده روزی طول کشید تا باهاش کنار بیاد. اوایل واقعا میترسید ازش و خودش رو نگه میداشت و بعد توی شلوار و اینا! اما خوب الحمدلله اون هم درست شد. کار شماره یک با حدود سه چهار روز برچسب دادن و چسبوندنش به در حمام حل شد. واسه کار شماره دو مجبور شدیم دست به دامن عشق ابدی پسرک یعنی ماشین بشیم. سه چهار بسته از این ماشینهای کوچیک خریدم و اول به ازای هر بار دستشویی یه دونه بهش دادم که این بعد از یکی دو روز باعث شد روزی بیست دفعه بریم دستشویی! بعدش قرار شد که هر بار شماره دوی بزرررگ کرد آقا موشه براش بیاره که اون هم درست شد و بعد هم خدا رو شکر افتاد توی عید و دیگه این عادت از سرش افتاد و گفتیم که آقا موشه دیگه ماشینهاش تموم شده. حالا که بهش فکر میکنم آسون بود اما واقعا خدا صبر بزرگی بهم داده بود. ساعتهای متمادی گریه داشتیم که دستشویی نرفته برچسب و ماشین میخواست. ساعتهای متمادی چونه میزدیم که یکی یا دوتا برچسب کافیه. ساعتهای متمادی چونه داشتیم که آقا موشه این ماشین را داره و چیز دیگهای نداره. و سختترین مرحلهاش هم اونجایی بود که کار بزرگ داشت اما حاضر نبود بره بکنه و دولا دولا راه میرفت و انگار خنجر توی قلب من فرو میکردند! و در کنار همهی اینها من خودم تنهای تنها بودم. دیگران نه تنها کمکی بهم نکردند بلکه یک بند آیهی یأس خودند که اینجوری که نمیشه، تا کی میخوای بهش باج بدی؟ چقدر میخوای ادامه بدی؟ اما خوب کل ماجرا در کمتر از یک ماه جمع شد و پسرک خدا رو شکر الحمدلله به خوبی کنترل پیدا کرد با کمترین میزان کثیفکاری و کاملا هم با اینکه دیگه بدون جایزه به صورت طبیعی بره دستشویی کنار اومد. و بعد از ده روز هم رفت مهدکودک و اونجا هم خیلی خوب پیش رفت خدا رو شکر. و من این کار رو خودم به تنهایی انجام دادم! به خودم افتخار میکنم که با این ترس خودم روبرو شدم و نذاشتم به پسرکم هم آسیبی برسه در این راه. درسته که سه سال و سه چهار ماهگی خیلی زمان طلایی نیست اما این زمانی بود که برای من ممکن بود. و انجام شد خدا رو هزار بار شکر!
ماجراهای زیاد دیگهای هم هست که به امید خدا سعی میکنم زود بیام و باز هم بنویسم.
سلام.
زمستون امسال هم شورش رو درآورده. یه روز گرم میشه که دیگه کاپشن نمیخواد. یه روز انقدر سرد میشه که دماغ آدم خشک میشه میافته!
روزهای کسالتبار همچنان ادامه داره. همکار هنوز از سفر برنگشته چون ظاهرا ترکیه توفان و کولاکه و خلاصه گیر افتاده اونجا. فقط این مسافرت امسالش با پارسال یه فرقی داشت. پارسال رئیس یه جورایی داشت انگار انتقام مسافرت رفتن اون رو هم از من میگرفت. پدر صاحاب من دراومد یا شاید هم به خاطر این بود که خودم هنوز به کار اینجا وارد نبودم و خیلی بهم سخت گذشت. اما امسال رئیس گیر نداده هنوز. حتی یکی دو مورد از کارها رو هم گفت بزارید همکار بیاد خودش پیگیری کنه که این در قاموس رئیس خیلی خیلی عجیبه!
اما مطمئنم که این آرامش قبل از طوفانه. کلا تو این دفتر همیشه اگر یک آرامشی برقرار بشه بعدش آدم زیر فشار له میشه.
درسته فضای کار آرومه اما من خیلی خستهام. روحم خستهاست. به یه استراحت درست و درمون احتیاج دارم. یه مسافرت. یه تعطیلات طولانی. چییز که چندان محتمل به نظر نمییاد. من هر وقت خیلی خسته میشم بلافاصله کمرم بهم آلارم میده. یه جایی خونده بودم که کمردرد صدای اعتراض بدنه که داری زیاد ازم کار میکشی و واقعا هم انگار همینطوره. دو سه روزیه که کمردرد بدی دارم. مثل درد دیسکه. توی نشستن و خوابیدن درد میکنه اما توی راه رفتن و ایستادن خوبه. خدا به خیر کنه. فعلا هم که رئیس امر کردند تا همکار نیومده مرخصی ممنوع.
چند روز پیش داشتم به همسر میگفتم که خوب همکار نیست کارهای اون را که باید بکنم. منشیمون هم که از اول مهر عزای مرخصیهای نرفتهاش رو میگیره و روزی شیش بار میگه من 15 روز مرخصی دارم که نمیدونم چرا از تعداد کم هم نمیشه هر چی میره! خخخخ
خلاصه منشیمون هم هی مرخصی میگیره و من باید برم جای اون منشی باشم. بعد آبدارچیمون هم عمل فتخ کرده در نتیجه اون هفته دو سه تا چک بردم بانک نقد کردم و چایی و نسکافه برای رئیس بردم. خلاصه که همسرجان کلی بهم خندید و گفت گند زدی با این شغل عوض کردنت! راست میگه به خدا.
نکته مثبت این روزها پسرکمه. با زبون تازه باز شدهاش که یه عالمه حرفهای خندهدار میزنه. کلی تعارفات یاد گرفته. بفرمایید و خواهش میکنم و قابل نداره. یه جوری کلهاش رو کج میکنه میگه مامان خواهش میکنم بیا تو کمد رختخوابها پیش من که ممکن نیست بتونی بگی نه! البته دیروز به مامانم گفت برو پی کارت! که تکیه کلام مامانم رو به خودش برگردوند! چندتا هم فحش از مهد یاد گرفته به سلامتی که بدترینش کثافته! دیروز دیدم داره ماشینهاش رو به هم میکوبه و از زبون یکی به اون یکی میگه کفافت! امیدوارم یادش بره. بیادب رو هم قبلا میگفت البته میگفت مامان تو ابدی هستی خخخ. تازگی هم لباش رو یه وری میکنه میگه بی تلبیت. حالا اینا زیاد بد نیست اما کفافت بده. همچنان ماشین خیییییلی دوست داره و یه جور عجیبی ما داریم زیر ماشینها غرق میشیم. یه عادت بد که به مدد دیگران پیدا کرده هم تماشای سیدی کارتونه. مییاد سیدی رو میذاره تو لپتاپ و میره دنبال بازیاش.
البته در مورد اون هم خیلی عذاب وجدان دارم. مطمئن نیستم که داره به اندازه کافی از زندگیاش لذت میبره یا نه. هر روز صبح که خواب خواب از رختخواب میکشمش بالا خیلی غصه میخورم. البته خیلی با مهد رفتن مشکلی نداره. اما یکی دو روز که خونه میمونه دوباره دبه میکنه میگه نمیخواب برم مهدکودک. واقعا خیلی جدی دلم میخواد بمونم پیشش. اما تا دو روز کامل پیش هم سر میکنیم با هم دعوامون میشه. فکر میکنم این حساسیت من به توی خونه موندن به خاطر اینه که تفریح کافی ندارم. بعد میخوام همهی استراحتها و تفریحهای عالم رو توی یه پنجشنبه و جمعه بکنم در عین اینکه توی همین دو روز خونه منفجر شده در طول هفته رو هم جمع و جور کنم که خوب اینها جمع اضداده و نمیشه. خلاصه که دوباره اونجوری شدم که شیرازهی زندگی از دستم در رفته حسابی. این آخر هفته سعی کردم فقط استراحت کنم که با وجود پسرک چندان موفق نشدم. خونه رو هم هر چقدر که جمع میکنم ظرف نیم ساعت دوباره به حالت اول برمیگرده. من هم دیگه نه اشتیاقش رو دارم و نه حوصلهاش رو.
همسرجان هم که مشغول درس و مشقه. فکر کنم حسابی هم از ارشد خوندن پشیمون شده! واقعا شرایطش سخته. یه کار تمام وقت سخت، حضور پسرک که واقعا در این زمینهها همکاری نمیکنه و خودش که میخواد حتما تا آخرین میزان اضافهکاری رو پر کنه و در عین حال این نکته که خیلی آدم زبر و زرنگی نیست و دستآوردهاش به دلیل مداومت بوده نه زرنگی.
این هم از حال و هوای این روزهای ما.
واقعا نمیدونم چرا این همه وقت ننوشتم. این همه اتفاقات مهم و من هیچی ننوشتم.
اصلا به یه نتیجهای رسیدم که ظرف 3 سال اخیر این آذرماه عوض اینکه ماه شادی و شور شعف باشه (به مناسبت سالگرد ازدواج و تولد و بچهدار شدنم!) ماه سخت و طاقتفرسایی شده! از سال 92 تا حالا.
امسال هم که اصلا نفهمیدم آذر کی اومد و کی رفت!
توی هفته دومش که تعطیلات رحلت پیامبر و امام رضا بود، به تمیزکاری اساسی خونه و بعدش دعوت کردن از داداش و زن داداشم گذشت. در واقع یه پاگشای کوچولو و جمع و جور. همون شب هم تولدم رو با دو سه روز تأخیر گرفتیم چون تولدم بین دو تا رحلت و شهادت بود.
هفته بعدش مامانم خانواده زن داداشم رو پاگشا کرد. من تهیه دسرها رو به عهده گرفتم. سه مدل ژله درست کردم و کرم کارامل شکلاتی. پدر اعصابم در اومد از دست پسرک. واقعا سخته از این کارها کردن با بچه. نشدنی نیست اما سخته. فرداش هم خواهر زن داداشم ما رو دعوت کرد. من خانواده اون رو دعوت نکرده بودم. دلم نمیخواست برم اما یه جورایی تو معذوریت افتادیم و رفتیم. کلا این روزها همه چیزمون توی معذوریته.
هفته بعدش که عید ولادت پیامبر بود رفتیم شهر زن داداشم که شب چلهای ببریم. باز هم من نمیخواستم برم اصلا حال و حوصلهاش رو نداشتم اما توی معذوریت اینکه باید مامان بزرگم رو میبردیم و بعدش زن داداشم میخواست بیاد و جا کم بود و اینها رفتیم و باز هم اعصابمون حسااااابی توسط پسرک و بابام مورد عنایت قرار گرفت. قسم خوردم به جون خود پسرک که دیگه با بابام جایی نرم. هیچ جا. سر حرفم هم هستم. وقتی هم برگشتیم با یه روز تأخیر تولد پسرک رو گرفتیم. یه کیک باب اسفنجی سفارش دادیم براش از بسکه دوستش داره. لباسش هم عکس باب اسفنجی داشت یه پوستر باب اسفنجی هم زدیم پشت سرش. الکی مثلا تم باب اسفنجیه!
خودمون بودیم. شلوغ نبود تولدش اما فکر کنم کیف کرد! اما از اون روز هم داره با کادوهاش دهنمون رو صاف میکنه. یه سهچرخه مامان همسرجان براش خریده هی میگه هولم بدین. من میخواستم براش دوچرخه کوچیک بخرم. بچهام یه دونه دیده دم یه مغازه که هی مسیرمون بهش میافته. رنگش نارنجیه. هی میگه دوچرخه نارنجی. میخواستم اونو بخرم همسرجان طبق معمول دهن لقی کرد رفت به مامانش گفت. اونها هم پیش دستی کردن از این سهچرخهها که دسته داره خریدند. سنگینه و بزرگ، بچه خودش نمیتونه راهش ببره. بعد هنوزم میگه دوچرخه نارنجی میخوام! خودم هم یه قطار براش خریدم از صداش روانی شدیم. همین جور روشنش میکنه و میره. واقعا چرا واسه این اسباببازیها که صدا دارن دکمه خاموش کردن صدا نمیذارن؟ چینیهای بیشعور! از اون طرف هم توی لپتاپ سیدی باب اسفنجی میذاره و بدون اینکه نگاه کنه میره پی کارش. یعنی آلودگی صوتی در حد لالیگا! لپتاپم رو هم یه بلایی سرش آورده دکمههای ردیف پایین کیبورد از کار افتادن. این هم از این.
جمعه گذشته هم برادر شوهرم از کربلا اومده بود و سالگرد شوهرخالهی مرحومم هم بود. این هفته هم استراحت نکردم. حسابی هم همسرجان رو تدم بابت اینکه هیچی گردش و تفریح نداریم و همش نوکر این و اونیم که برامون برنامه بریزن. اون هم که درگیر درس و دانشگاه و تلگرامه. تازه تلگرامدار شده و داره نهایت بیجنبگی رو به نمایش میگذاره. به هر چی همکلاسی دختر و همکار خانم داره هی پیام میده و اونا هم تحویلش نمیگیرن! خخخخ. البته نه به این شوری که من میگمها. اما تا یه حدودی اینجوریه. من که دیگه ازش قطع امید کردم. کسی هم میخواد بیاد ورش داره ببردش مفت چنگش. همچین چیز دندونگیری عایدش نمیشه! به خودش هم گفتم. ههههه
سر کار هم که طبق معمول دهنم داره صاف میشه. همکارها در حال رقابت با هم برای مرخصی گرفتن هستند و من در حال مردن! خیلی خستهام بیشتر از دو ماهه که مرخصی نگرفتم مگر برای کار و کوزتینگ. شرح پنجشنبه جمعههام رو هم که گفتم. دارم میمیرم دیگه! برا همین میگم این آذر خیلی خسته کننده است. واقعا حس میکنم که دارم روی یه نخ باریک راه میرم و تعادل زندگیام به یه مو بنده. کوچکترین بیبرنامگی همه چیز رو (منجمله اوضاع روحیام رو) به هم میزنه. افسرده شدم این روزها و بیحوصله. واقعا به استراحت و تفریح احتیاج دارم. یه مسافرت مثلا. اما با این اوضاع فعلی چشمم آب نمیخوره.
این روزها خیلی به پوچی رسیدم. میگم اگه قراره روزهای زندگیمون اینجوری پودر بشه بره به هوا چه فایدهای داره؟ دارم جون میکنم و خودم رو میکشم واسه چی؟ پول در مییارم که چی بشه؟ بچه زندگی بهتری داشته باشه؟ پس الانش چی؟ الان که یه مادر نصفه هم نیستم براش چه برسه به کامل؟ که خودم زندگی بهتری داشته باشم؟ پس کی و چه موقع؟ الان که جوونم میتونم زندگی کنم. وقت بازنشستگی که موقع زندگی نیست. اون موقع مثلا برم دنیا رو بگردم (که میدونم اون موقع هم نمیرم!) به چه دردم میخوره. نمیگم کار مانع زندگی کردن منه. اما خوب دم دستیترین چیزی که میتونم بهش فکر کنم همینه. زندگیام از خیلی چیزها خالیه. شاید در صدر همه عشق. چند شب پیشها حالم خیلی بد بود. شدیدا احساس استیصال و خستگی میکردم. توی رختخواب یه لحظه چشمهام رو گذاشتم روی هم و تصور کردم یه نفر هست که خیلی دوستش دارم و خیلی دوستم داره. یه نفر که معلوم نبود کی هست. اما حس عشق بود و دوست داشتن. اینقدر آروم شدم و اینقدر اون حس آرامشبخش بود که با آرامش به یه خواب عمیق فرو رفتم. یعنی من قراره اینجوری بمیرم؟ اینقدر حسرت به دل؟ یعنی هیچ وقت قرار نیست طعم عشق رو بچشم؟ خیلی تلخه این حقیقت. خیلی تلخ.
سلام
تاریخ امروز 20 آذر 98عه. یعنی به تقریب خوبی شش ماه از آخرین باری که نوشتم میگذره. باز هم بعد از مدتها زمان خلوت سر کار پیدا کردم که بتونم بنویسم.
الان متن پایین رو خوندم. فکر کنم با این فاصله زیاد بهتر باشه بر اساس اون گزارش بدم که چه تغییراتی داشتیم این شش ماه.
تابستان که با شلوغی خیلی زیاد گذشت. همکارها اکثرا مرخصی بودند و طی مدت تابستان من برای مدت های زیادی فقط خودم بودم و رئیس. یعنی از جمع پنج شش نفر چهار پنج نفر مرخصی بودند که خوب خیلی سخت گذشت و بیانصافی بود. همه وقتی تازه از مرخصی زایمان برمیگردند تا مدتها دست و پا شکسته و نامنظم سر کار میرند اما من روی تمام منظمهای عالم رو سفید کرده بود.D: اما خوب چاره چیه. نمیشه از کسی گله کرد. وقتی سیستم اینقدر فشل و نابهسامانه، وقتی امیدی به اصلاح اوضاع نیست، وقتی دسته جمعی احساس میکنیم که لب یک پرتگاه ایستادیم، نمیشه کسانی را که به قصد مهاجرت مرخصیهای چند ماهه میگیرند یا انرژی و انگیزه کار کردن ندارند را مواخذه کرد.
پیشدرآمد تلخی به نظر میاد اما من حالم به این بدیها نیست. یعنی با حال و احوالی که تابستان و پاییز پارسال از سر گذروندم این روزها حالم خیلی هم خوبه. فعلا از مکانیزم کبک استفاده میکنم. یعنی سعی میکنم سرم را بکنم زیر برف. اخبار را دنبال نکنم. به ابعاد ترسناک اوضاع مملکت فکر نکنم و احساس گیرکردگی توی قفس نداشته باشم. خیلی دلم میخواست امکان مهاجرت داشته باشم (یعنی یه طورهایی بزرگترین آرزوی زندگیم هست) اما با شرایط فعلی زندگیم امکانش نیست. پس ترجیح میدم که به عنوان یه گزینه هم بهش فکر نکنم.
پرونده بحث کاهش وزن همچنان روی میزه. با شروع مهر رفتم بدنسازی. خوب انگیزه داشتم و روتین شده بود برام و یه روز که نمیرفتم حالم بد میشد که ماجراهای آبان پیش اومد و یک هفته تعطیلی اجباری محل کار باعث شد از قطار بیافتم پایین. راستش اینکه خیلی وزن کم نکردم هم مزید بر علت بود. سایز کم کردم اما وزن نه. قشنگ شرایطم با سال 93 که بعد از زایمان اولم تلاش کردم وزنم را بیارم پایین فرق کرده. پیر شدم. حالا به این نتیجه رسیدم که باید حتما یه رژیم غذایی هم بگیرم. فعلا ورزش را گذاشتم کنار متأسفانه اما به مدد پادکست گوش دادن (فعلا چنل بی عزیز) پیادهرویهای طولانی میرم که خوب خیلی هم تأثیر نداره D:
پسرچه از همون چهارده ماهگی شروع کرد به راه رفتن. چند کلمهای هم حرف میزنه فعلا. مامان، بابا، دادا، دّدّ،، آب، چشم، دخ (دهن)، بّخ (بّه)، ایا (بیا-بده)، دّ(دست-در-لباسم رو در بیار)، دایی کلماتیه که میگه. زورگو، خوشحال، خوشخوراک، کمخواب، صداکلفت،بامزه و هالولاته. توی هر جمعی حسابی دلبری و جلب توجه میکنه و باعث برانگیختن حسادت پسرک میشه. حدود یک ماه و نیم پیش واکسن هیجده ماهگیاش رو زدیم و از دست واکسنها رها شدیم. همچنان شیر میخوره و من با تمام وجودم آرزو دارم که دیگه نخوره. طی دو ماه اخیر چهار تا دندون در آورده و الان هم داره چهارتای دیگه داره در میاره.
پسرک پیش دبستانی دو میره. همچنان به عنوان شاگرد زرنگ میشناسنش اما مربی میگه که خیییییلی حرف میزنه. هنوز ذهنش روی بعضی مطالب قفل میشه. کل دو ماه محرم و صفر امام حسین و کربلا و شهادت و علی اصغر تم ثابت حرفها و نقاشیها و سوالاش بود. فوتبال و ماشین و جنگ هم سایر مطالب مورد علاقهاش هستند. خیلی وقتها حس میکنم که رفتارهاش نرمال نیست اما نمیدونم چقدر باید نگران باشم. خیلی از رفتارهای عجیبش بعد از مدتی کنار گذاشته میشه و خیلی ها هم نه. مثلا عطش سیریناپذیر خریدن ماشین فعلا مدتیه که درش فروکش کرده. اما استرسها و ترسهاش کمابیش ادامه داره. از تاریکی و تنها خوابیدن و صدای بلند و حاجی فیروز و میترسه. شعرهای مهد رو دو روزه یاد میگیره. خیلی حساسه و تا موضوعی اذیتش کنه شروع به منفیکاری میکنه. با تمام وجودم دوستش دارم و نگرانشم. میدونم استعداد خوبی داره که اگه این روحیه حساس و خلق و خوی خاصش اجازه بده میتونه آدم موفقی باشه اما راه سختی پیش رومه.
ارتباطات با همسرجان مثل قبله. بیشترین اختلافات در مورد رفتار با پسرک و موضع اون در قبال پدر و مادرشه. سعی میکنم جو آرومی داشته باشیم چون دعوا و بداخلاقیم روی پسرک تأثیر بدی داره.
پسرک چند وقت پیش بهم گفت مامان من خیلی دوستت دارم اما پارسال دوستت نداشتم. حرفش بیشتر از اینکه برام ناراحتکننده باشه آموزنده بود. موجود حساس و عجیبیه. گاهی وقتها از اینکه دختری ندارم که باهام همدردی کنه به جای اینکه برام قلدر بازی در بیاره میگیره.
تمرکز ندارم و پراکنده مینویسم. آخه داره دیرم میشه. فعلا این را ثبت میکنم تا ببینم کی دوباره فرصت میکنم بیام اینجا. فعلا D:
درباره این سایت